ورود به پیش ثبت نام دوره تله های زندگی
ورود به پیش ثبت نام
قسمت 4 داستان نامیرا (پایانی)
در بخشی از قسمت پایانی نامیرا میشنویم: همه ما دردهایی در سینه مون داریم که شاید خیلی اوقات پنهانش میکنیم، همه ما روزی به بن بست رسیدیم، روزی زمین و زمان را به باد ناسزا گرفتیم و دنبال خدایی گشتیم که چاره دردهای ما باشه. همه ما گاه از بی عدالتی ها و ظلم هایی که در جهان میشه به ستوه اومدیم و زمین را جهنمی ترین مکان در این هستی توصیف کردیم. من هم مثل شما تا قبل از تولد چهل سالگی ام چنین باوری داشتم، گاه از وجود خدا ناامید و گاه از حضورش دلگرم میشدم. گاه بی اعتقاد به منبع هستی بودم و گاه در meهنگام تحقق اهدافم، اونقدر حمد و ثنای خدای نادیدنی را میگفتم که همه وجودم غرق آرامش میشد. تا اینکه در یک روز کذایی روزی که قرار بود من و غزل تلخ ترین دیالوگ زندگیمان یعنی جدایی از هم را داشته باشیم، به خوابی عمیق رفتم که جواب همه سؤالاتم در اون خواب بود.
دیدگاه ها