قسمت 4 داستان نامیرا (پایانی)

ورود به پیش ثبت نام دوره تله های زندگی

ورود به پیش ثبت نام


  • 1402-1-21
  • 292 بازدید
    • اشتراک گذاری
  •   دسته بندی : پادکست روانشناسی
قسمت 4 داستان نامیرا (پایانی)
در بخشی از قسمت پایانی نامیرا میشنویم: همه ما دردهایی در سینه مون داریم که شاید خیلی اوقات پنهانش میکنیم، همه ما روزی به بن بست رسیدیم، روزی زمین و زمان را به باد ناسزا گرفتیم و دنبال خدایی گشتیم که چاره دردهای ما باشه. همه ما گاه از بی عدالتی ها و ظلم هایی که در جهان میشه به ستوه اومدیم و زمین را جهنمی ترین مکان در این هستی توصیف کردیم. من هم مثل شما تا قبل از تولد چهل سالگی ام چنین باوری داشتم، گاه از وجود خدا ناامید و گاه از حضورش دلگرم میشدم. گاه بی اعتقاد به منبع هستی بودم و گاه در meهنگام تحقق اهدافم، اونقدر حمد و ثنای خدای نادیدنی را میگفتم که همه وجودم غرق آرامش میشد. تا اینکه در یک روز کذایی روزی که قرار بود من و غزل تلخ ترین دیالوگ زندگیمان یعنی جدایی از هم را داشته باشیم، به خوابی عمیق رفتم که جواب همه سؤالاتم در اون خواب بود.

دیدگاه ها

دیدگاهی موجود نیست

ارسال دیدگاه